به جان هر چه شقایق که بی تو مردابم
در این حصار پر از غم نمی برد خوابم
ببین که عقربه ها را توان چرخش نیست
به التماس نگاهم نگر که خواهش نیست
قسم به تک تک این لحظه های پایانی
ز چشم مرثیه خوانم غزل نمی خوانی
تو در سراب خیالم بمان و بلوا کن
دو چشم قافیه سازت به روی من واکن
تمام حاصلم از روزگار بی حاصل
نگشته ام ز تو و یاد تو دمی غافل
چه بیقرار و غریبانه این قلم لغزد
بدون تو به پشیزی جهان نمی ارزد...