منم آن رشنو زاگرس نشین منم عاشق برنو و اسب وزین
به وقت نبرد و به وقت جنگ تفنگم به دست و قطارم فشنگ
منم رشنو منم مرد جنگ بمیرم به نام و نمانم به ننگ
رشنویکی از فرشتگان مهر و زیبایی بوده..درمکتب زرتشت دشمن
دزدان و راهزنان بوده و رشنوی راست لقبش بوده است رشنو ها : از طوایف
معروف لُر هستند، که اصل آنها از لرستان است، گویش لُری دارند
طايفه رشنو يا رشنوادي از طوايف رشنو لرستان است كه در زمان حسن خان والي لرستان بزرگ به پشتكوه با
حسن خان مهاجرت نموده اند بعد از سقوط حكومت واليها ( 1307 ) اين تيره در اموراداري حكومت پشتكوه حضور
داشتند البته حكومت ازطرف دولت مركزيتعيين مي شده بعد از غائله عليقلي خان وملكشاهي كه يك بازي
پشت پرده بود بصورت رسمي وغير رسمي با حمايت دولت امور اداری حکومت پشتکوه را در دست داشتند .
واژه رشنو
منبع:لغتنامه دهخدا
همچنین است در توصیف واژۀ رشنو
در ایران باستان روز هجدهم از هر ماه رشن نام دارد که فرشتهای است موکل بر آتش.
پارسیان این روز را روز نیک و سعد میدادند برای سفر و زراعت و دیگر کارها.
در مزديسنان سه فرشته «مهر و سروش و رشن» به داوري روز واپسين گماشته شده اند . واژه «رش» در لری به معناي «سياه» بكار رفته
يكي از طايفه هاي« دشي نو بيرانوند» بنام «رش»(Rash) و نام خانوادگي برخي از مردم در لرستان نیز « رشنو» مي باشد . در اوستا و كتب
که داراب را اندرو خفته ديد به منزل بران طاق ويران رسيد
شده هر دو از بيم خواري دژم زن گازر و شوي و گوهر بهم
به يزدان پناهيد و رفتند پيش از آنکس کشان خواند از جاي خويش
ز هر گونه پرسيد و کردند ياد چو ديد آن زن و شوي را رشنواد
ز صندوق وز گوهر نابسود بگفتند با او سخن هرچ بود
ز تيمار وز گردش روزگار ز رنج و ز پروردن شيرخوار
که پيروز باشيد همواره شاد چنين گفت با شوي و زن رشنواد
نه از موبد پير هرگز شنيد که کس در جهان اين شگفتي نديد
يکي نامه بنوشت نزد هماي هماندر زمان مرد پاکيزهراي
هم از جنگ او اندران رزمگاه ز داراب وز خواب و آرامگاه
همانگاه طاق اندر آمد ز جاي وزان کو به اسپ اندر آورد پاي
ز تنگي که شد رشنواد از خروش از آواز که آمد مر او را به گوش
ز صندوق وز کودک خرد و چيز ز گازر سخن هرچ بشنيد نيز
برون کرد آنگه هيوني چو گرد به نامه درون سربسر ياد کرد
که با باد بايد که گردي تو جفت همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
بياورد ياقوت نزد هماي فرستاده تازان بيامد ز جاي
شنيده بگفت از لب رشنواد به شاه جهاندار نامه بداد
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکيد چو آن نامه برخواند و ياقوت ديد
بفرمود تا پيش لشکر گذشت بدانست کان روز کامد به دشت
به رخ چون بهار و به بالا بلند بديد آن جواني که بد فرمند
گرانمايه شاخ برومند اوي نبودست جز پاک فرزند اوي
که آمد جهان را يکي کدخداي فرستاده را گفت گريان هماي
پر از درد بودم ز شاهنشهي نبود ايچ ز ا نديشه مغزم تهي
کجا گشته بودم ازو ناسپاس ز دادار گيهان دلم پرهراس
کسي يافت گر سوي دريا شتافت وزان نيز کان بيگنه را که يافت
به آب فرات اندر انداختم که يزدان پسر داد و نشناختم
پسر خوار شد چون بميرد پدر به بازوش بر بستم اين يک گهر
به پيروز نام و پي رشنواد کنون ايزد او را بمن بازداد
مي و مشک و گوهر برآميختند ز دينار گنجي فرو ريختند
دگر هفته گنج درم کرد باز ببخشيد بر هرک بودش نياز
وگر زند و استا و جشن سدهست به جايي که دانست کاتشکدهست
به هر کشوري بر پراگنده چيز ببخشيد گنجي برين گونه نيز
سپهبد بيامد به نزديک شاه به روز دهم بامداد پگاه
کسي را نگفتند از بيش و کم بزرگان و داراب با او بهم
ابرآمد غمي گشت زان رشنواد چنان بد که روزي يکي تندباد
زمين پر ز آب آسمان پرخروش يکي رعد و باران با برق و جوش
به دشت اندرون خيمهها ساختند به هر سو ز باران همي تاختند
ز باران همي جست راه گريز غمي بود زان کار داراب نيز
ميانش يکي طاق بر پاي ديد نگه کرد ويران يکي جاي ديد
يکي خسروي جاي پر پرده بود بلند و کهن بود و آزرده بود
نه خيمه نه انباز و نه چارپاي نه خرگاه بودش نه پردهسراي
چو تنها تني بود بييار و جفت بران طاق آزرده بايست خفت
بران طاق آزرده اندر گذشت سپهبد همي گرد لشکر بگشت
کزان سهم جاي خروش آمدش ز ويران خروشي به گوش آمدش
برين شاه ايران نگهدار باش که اي طاق آزرده هشيار باش
بيامد به زير تو اندر بخفت نبودش يکي خيمه و يار و جفت
که اين بانگ رعدست گر تندباد چنين گفت با خويشتن رشنواد
که اي طاق چشم خرد را مپوش دگر باره آمد ز ايوان خروش
ز باران مترس اين سخن يادگير که در تست فرزند شاه اردشير
شگفتي دلش تنگ شد زان خروش سيم بار آوازش آمد به گوش
يکي را سوي طاق بايد شدن به فرزانه گفت اين چه شايد بدن
چنين بر تن خود برآشفته کيست ببينيد تا اندرو خفته کيست
خردمند و با چهرهي پهلوان برفتند و ديدند مردي جوان
ز خاک سيه ساخته جايگاه همه جامه و باره و تر و تباه
دل پهلوان زان سخن بردميد به پيش سپهبد بگفت آنچ ديد
خروشي برين سان که يارد شنود بفرمود کو را بخوانيد زود
ازين خواب برخيز و بيدار گرد برفتند و گفتند کاي خفته مرد
شکسته رواق اندر آمد ز جاي چو دارا به اسپ اندر آورد پاي
سرو پاي داراب را بنگريد چو سالار شاه آن شگفتي بديد
کزين برتر انديشه نتوان گرفت چنين گفت کاينت شگفتي شگفت
همي گفت کاي دادگر يک خداي بشد تيز با او به پردهسراي
نه از کار ديده بزرگان شنيد کسي در جهان اين شگفتي نديد
به خرگاه جايي بياراستند بفرمود تا جامهها خواستند
بسي عود و با مشک و عنبر بسوخت به کردار کوه آتشي برفروخت
سپهبد برفتن بر آراست کار چو خورشيد سر برزد از کوهسار
يکي دست جامه ز سر تا به پاي بفرمود تا موبدي رهنماي
کمندي و تيغي به زرين نيام يکي اسپ با زين و زرين ستام
که اي شيردل مهتر نامجوي به داراب دادند و پرسيد زوي
سزد گر بگويي همه راه راست چو مردي تو و زادبومت کجاست
گذشته همي برگشاد از نهفت چو بشنيد داراب يکسر بگفت
سخنها همي گفت با رشنواد بران سان که آن زن برو کرد ياد
ز دينار و ديبا به پهلوي خويش ز صندوق و ياقوت و بازوي خويش
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت يکايک به سالار لشکر بگفت
فرستاده را گفت بر سان باد همانگه فرستاد کس رشنواد
بياريد بهرام و هم زهره را زن گازر و گازر و مهره را
در داستان به پادشاهي رسیدن بهمن رشنواد نقشی شایسته داشت.
به زني گرفتن بهمن هماي و وليعهد كردنش
بهمن پسري بنام ساسان و دختري هنرمند و با دانش بنام هماي داشت كه او را چهرزاد مي خواندند.
بدو در پذيرفتنش از نيكوي
بدان دين كه خواندي ورا پهلوي
هماي دل فروز تابنده ماه
چنان بد كه آبستن آمد ز شاه
هماي شش ماهه آبستن بود كه بهمن بيمار شد و چون درد او را از پاي درآورد روزي هماي و بزرگان ايران را فراخواند و گفت:«من پادشاهي
ساسان پسر بهمن از كار پدر سخت خشمگين و دلتنگ شد. از اين ننگ به نشابور گريخت و از بارگاه پدر دور شد. در آن شهر ساسان بدون
اكنون بازگرديم به داستان هماي
گذاشتن هماي پسر خود داراب را در صندوقي و انداختنش بدرياي فرات
بهمن در بيماري چشم از جهان فرو بست و هماي پس از ايام سوگواري، تاج بر سر نهاد و از هماي روز نخست بر همگان مژدۀ داد و دهش و
چون هنگم زادنش فرا رسيد، از بيم آنكه فرزند تاج و تخت را از او بگيرد، رازش را پوشيده داشت و در نهان پسري را كه بدنيا آورده بود به دايه
پروردن گازر داراب را
آب همچنان صندوق را مي برد تا در سپيده دم به جويباري رسيد كه گازري در آنجا كارگاه رختشوئي داشت. گازر با ديدن صندوق شناور بي درنگ
هماي به آنها گفت، آنچه را ديده اند فراموش كنند و در جايي از آن سخن نگويند. از آنسو همسر گازر كه تازه كودك خود را از دست داده و تنگدل
گازر او را آرام كرد و جامه هاي خيس را به كناري زد در صندوق را گشود و به همسرش گفت:«اگر ما فرزندمان را كه عمرش به جهان نبود از دست داديم، پسر ديگري آراسته به ديبا و گوهر يافتيم.» زن از ديد كودك كه چون ماه تابان در بستري پر از گوهر آرميده بود خيره ماند.
يزدان را سپاس گفت و كودك را در آغوش گرفت، پستان در دهانش گذاشت و از آن پس چون به كودك دلبند خويش او را بجان خريد. روز سوم
گازر نمي توانست گوهر و دارائي را كه از آب يافته بود در شهر خود آشكار كند. پس دست زن و كودك را گرفت و به شهر بيگانه و دوردستي سفر كرد. در آنجا زر و گوهر را بجز آن ياقوت سرخ فروخت و گذران زندگي كرد. گرچه توانگر و بي نياز شد اما پيشه گازري را فراموش نكرد. او همواره به همسرش سفارش ميكرد كه:
تو داراب را پاك و نيكو بدار
ببين تا چه باز آورد روزگار
زن و مرد رخشوي دارا را ارجمند مي داشتند و در نگهداريش مي كوشيدند تا چند سالي گذشت و داراب كودكي با فر و يال شد. او كودكان
اما داراب كار را رها مي كرد و مي گريخت و پدر بيچاره در پي او تمام شهر و دشت را مي گشت تا در جايي او را كمان به دست مي يافت،
بدان گونه شد زين هنرها كه چنگ
نسودي به آورد با او پلنگ
پرسيدن داراب نژاد خود از گازر و جنگ آوردن با روميان
داراب ميان خود و گازر كشش و مهر پدر و فرزندي نمي ديد و هر چه بيشتر نگاه مي كرد شباهتي در چهره نيز با او نمي يافت. پس روزي آن
پرستنده ماييم و فرمان تراست
نگر تا چه خواهي، تن و جان تراست.»
داراب در انديشه فرو رفت و از مادر پرسيد:«آيا از آن همه زر و دينار چيزي باقي مانده است كه بتوان با آن اسبي خريد؟» و مادر گفت:«البته كه هست و بيش از آن هم هست.» پس آنچه مانده بود جز آن ياقوت سرخ را به او سپرد. داراب بيدرنگ اسب و گرز و كمند كم بهائي با آن خريد و
از قضا در همان روز روميان به مرز حمله كردند و آن مرزبان در جنگ كشته شد آنها به شهر ريختند و غارت كردند و لشكر ايران را شكست داده،
داراب نيز شاد كام از اين پيشامد به سپاهيان پيوست. چون سپاه فراوان گرد آمد و همه بسيج و آراسته شدند، هماي براي بازديد آن، از كاخ به دشت آمد و دستور داد تا سپاه از برابر او بگذرد. در ميان سواران چشمش به يلي افتاد كه با فر و برز و گرز به گردن، چنان مي رفت كه گويي
ناگهان مهر مادري هماي به جوش آمد و پرسيد:«اين سوار با اين بر و بالا و چهره از كجاست؟ بي گمان نامداري خردمند و سرفرازي دليرست.
هماي سپاه را پسنديد و روز نيكويي از اختر برگزيد و سپهبد در آن روز لشكر را به حركت در آورد و منزل به منزل پيش رفت.
آگاه شدن رشنواد از كار داراب
سپاه همچنان پيش رفت تا روزي ناگهان تندبادي در گرفت و آسمان به خروش آمد و رعد و برقي زد و باران سيل آسايي باريدن گرفت. سپاهيان
رشنواد براي سركشي در اطراف لشكر مي گشت و از قضا گذرش به نزديكي آن طاق رسيد. ناگهان خروشي شنيد كه مي گفت:«اي طاق،
و چون بار سوم نيز همان صدا را شنيد به همراهان دستور داد تا داخل ايوان بروند و ببينند چه كسي در آنجاست و خروشش از چيست؟ سربازان
رشنواد كه به عمر خود چنان شگفتي نديده بود، سراپاي داراب را ناباورانه نگاه كرد و او را به پرده سراي خود برد. آتشي افروخت و دستور داد تا
آنگاه سر صحبت را با او باز كرد و از نژاد و مرز و بومش پرسيد. داراب آنچه را از زن گازر شنيده بود از صندوق و بازوبند ياقوت و زر و گوهر درون
رزم داراب با لشكر روم و هزيمت روميان
داراب در پيشاپيش سپاه ميراند تا به مرز روم رسيدند لشكر روم نيز از آن سو به مرز آمد و دو لشكر به هم آميختند و گرد از زمين برخاست دارا
همي رفت از آنگونه برسان شير
نهنگي بچنگ اژدهائي بزير
پيش تاخت و در ميان سپاه دشمن افتاد و چندان از روميان را كشت كه درياي خون بپا شد. و سپس پيروز نزد رشنواد باز آمد. رشنواد به او آفرين بسيار گفت و قول داد كه چون به ايران بازگردند، از شاه براي او گنج و كلاه خواهد خواست. فرداي آنروز باز دو لشكر با هم روبرو شدند و گردشان روي آسمان را تيره كرد. داراب عنان را به اسب سپرد و به سپاه روم حمله كرد.
نخست طلايه داراي را از دم تيغ گذراند و سپس چون گرگ به قلب سپاه تاخت و لشكر را پراكنده كرد. آنگاه به راست و چپ حمله برد دليران ايران
رشنواد شادكام از پيروزي، داراب را ستود و با مهرباني به او آفرين گفت و شب هنگام چون همه به لشكرگاه بازگشتند سپهبد غنائم را بين
شناختن هماي پسر را
در راه بازگشت داراب و رشنواد به آن طاق ويرانه رسيدند زن و مرد رختشوي نيز با آن گوهر شاهوار به همانجا آمده بودند. رشنواد زن و مرد را فراخواند و آن بيچارگان از بيم و يزدان پناه بردند و لرزان پيش آمدند و داستان را چنانكه بود از آغاز تا پايان به رشنواد باز گفتند و آن ياقوت را پيش
نبودست جز پاك فرزند اوي
گرانمايه شاخ برومند اوي
و گريان به فرستاده گفت:
«من به فرزندي كه يزدان داده بود ناسپاسي كردم و او را به آب افكندم ولي هيچگاه از انديشه او فارغ نبودهام و اكنون كه پس از سالها او را
بر تخت نشاندن هماي داراب را
پگاه روز دهم رشنواد و داراب و ديگر بزرگان نزد هماي رسيدند اما او در بارگاه را بست و تا يك هفته كسي را به حضور نپذيرفت. در اين مدت
فرزند نيز مادر را ستود و بر او آفرين خواند. آنگاه هماي موبدان و خردمندان و نامداران لشكر را بدرگاه خواند و آنچه را در نهان به فرزند روا داشته
خروش شادي از كاخ برآمد و بزرگان و نامداران به ديدن شاه جوان چنان شاد شدند كه غم و رنج از ياد بردند و چندان زر و گوهر نثار او كردند كه شهريار جوان در آن ناپديد گشت. زماني گذشت تا روزي زن و مرد رخشتوي به ديدار شهريار آمدند و پادشاهي را بر او شادباش گفتند. شاه از ديدن آنها شاد شد. دستور داد به تلافي زحماتشان ده بدره زر و يك جام گوهر و چندين دست جامه براي آنها بياورند. آنگاه به شوخي گفت:«اي گازر به هنگام كار، آب را خوب بنگر. شايد باز صندوقي بيابي كه كودكي چون داراب درون آن باشد!»
زن و مرد مهربان بر شاه آفرين خواندند و با شادي از بارگاه بازگشتند.